جدول جو
جدول جو

معنی ار ماین - جستجوی لغت در جدول جو

ار ماین
(اُ)
کرسی مایّن، دارای 952 تن سکنه، اری الله بفلان، بنماید خدای مردم را عذاب و هلاک او را. (منتهی الارب) ، شناسانیدن، بیناکردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارمایل
تصویر ارمایل
(پسرانه)
ارمانک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسمان
تصویر ارسمان
(پسرانه)
نام پهلوانی در کتاب سیرت جلال الدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمین
تصویر ارمین
(پسرانه)
آرمین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمان
تصویر ارمان
آرمان، برای مثال نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو / نه ارمان آن که م تو دل نگسلانی (منوچهری - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
من هذا، از نو. مجدداً. باز هم. دوباره: مأمون... فرموده است تا اندازۀ زمین از سر آزموده آید. (التفهیم).
درخت خشک گشته تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرین آمدش بر.
(ویس و رامین).
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازیگری می ده و چنگ ساز.
اسدی.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد.
مسعودسعد.
- از سر آغازیدن و از سر گرفتن، از نو شروع کردن. استیناف. اقتبال:
سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت.
عطار.
دل وقف شد ز غم مژۀ اشکبار را
از سر گرفته ام دگر از گریه کار را.
واله هروی.
- از سر باز کردن، رفع کردن:
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار.
سلمان ساوجی.
- از سر بدر کردن، از سر بیرون کردن:
دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود
سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد.
حافظ.
- از سر تا پا، سراپا.
- از سرنو، از نو. مجدداً.
- از سر نهادن، از سر برداشتن:
آن کج کله چو با صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را.
نظیری.
- از سر واکردن، دور کردن بلطایف الحیل. (آنندراج). و در اصطلاح گنجفه بازان انداختن ورق کم گنجفه برای ورق بیش است. (آنندراج) :
مانند آن ورق که ز سر واکند کسی
حسنت بخرج گنجفه داد آفتاب را.
آصف قندهاری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کی ارمین، نام پسر چهارم کیقباد و برادر کوچک کاوس. (برهان) (جهانگیری) (مؤیدالفضلاء) :
نخستین چه کاوس باآفرین
کی آرش دوم بد، سوم کی پشین
چهارم کی ارمین، کجا بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
ارمینا. نام ارمنستان بزبان پارسی باستان (هخامنشی). (ایران باستان ص 1452)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هر چیز که آن بعاریت باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از خاورشناسان که به اسلوب علمی در باب مصر و زندگانی مصریان تصنیفی کرده است و مساعی او و مسپروموجب تربیت جوانان شد که خدمات بزرگ بتاریخ مشرق قدیم موافق منابع جدیده کردند. (ایران باستان ص 61)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام شهر و مدینه ای. (برهان). سرزمینی است در توران. (شهرکیست) از کشانی، به ماوراءالنهر. (حدود العالم). خان ارمان:
که افراسیاب اندر ارمان زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین.
فردوسی.
که بیژن ندارد به ارمان رهی.
فردوسی.
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازاین روی و زان روی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
ز ارمانیان نزد خسرو پیام.
فردوسی.
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
بدندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه.
فردوسی.
برد با خویشتنم سوی عجم بیژن گیو
کز پی خوک همی رفت بسوی ارمان.
جوهری هروی.
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
جمع واژۀ فارسی ارم: تاریخ از روزگار ارم گرفتند و ایشان ده گروه بودند چون: عاد، ثمود، طسم (جدیس) ، عملیق (عبیل) ، امیم، وبار، جاسم، قحطان و بر اثر یکدیگر این جماعت بفنا شدند و بقیتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان و برین تاریخ بماندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 153)
لغت نامه دهخدا
نوعی از دارو باشد که بوی آن ببوی قرفه ماند و بیخ دندان را سخت کند. (برهان). و رجوع به ارمال و ارماک و ارمالک شود
آرزو. (جهانگیری) (برهان). امل.
لغت نامه دهخدا
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
لغت نامه دهخدا
موضعی است به پنج فرسخی جنوب آباده. (فارسنامه) ، اثری. نشانی: ما به ارم، نیست در آن کسی و نه اثری و نه نشانی. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
نام کاهنی که زبان بطعن مذهب ارسطو دراز کرده، عبدۀ اصنام را بر ایذای او اغوا می کرد. (حبط ج 1 ص 59). و او همانست که شهرزوری درباره وی گفته، پس از فوت اسکندر ارسطو به آتن بازگشت و مدت ده سال مشغول تعلیم و تدریس بود تا یکی از رؤسای کهنه که متوغل در شهوات حیوانی و در میان عوام شهرت کاذبی یافته بود، درصدد ایذاء و تخطئۀ حکیم برآمد و گفت این شخص بخداوندان کافراست و به بتها سجده نمیکند. ارسطو واقعۀ سقراط را متذکر شده، از آتن مهاجرت کرد. رجوع به ارسطو شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به ارمان
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ)
نام یکی از دو پارسا که بخوالیگری ضحاک رفتند: و بعد هفتصدسال (از پادشاهی ضحاک) ارمایل و کرمایل بخدمت آمدند، و از آن دو مرد که هر روز بکشتندی یکی را خلاص دادند و سوی صحرا فرستادند از میان مردمان، و کردان ازنژاد ایشان اند. (مجمل التواریخ و القصص صص 40-41).
دو پاکیزه از کشور پادشا
دو مرد گرانمایۀ پارسا
یکی نامش ارمایل پاکدین
دگر نام کرمایل پیش بین
چنان بد که بودند روزی بهم
سخن رفت هرگونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها به اندازه پرداختند
خورش خانه پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار خرم نهان
چو آمدش هنگام خون ریختن
بشیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردم کشان
گرفته دو مرد جوان را کشان
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا بروی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همه بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جز این چاره ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسپند
برآمیخت با مغز آن ارجمند
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشتست بهر
بجای سرش زان سر بی بها
خورش ساختند از پی اژدها
از این گونه هر ماهیان سی جوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدندی ازیشان دویست
بر آن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بر ایشان بزی چند و میش
بدادی و صحرا نهادیش پیش
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد
کز آباد ناید به دل برش یاد.
فردوسی.
و رجوع به ارمائیل و ارمئیل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ مَ)
پسر لنطی بن یونان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
بیونانی اسم نباتیست که بر دو نوع برّی و بستانی میباشد و بری او غیرمستعمل و بستانی او برگش شبیه ببرگ ابهل و ساقش مربع و بقدر نصف ذراع و غلاف ثمرش شبیه بغلاف لوبیا و مایل بطرف اسفل و تخمش سیاه و دراز و تخم برّی او مستدیر و اغبر، و گویند ارمنین درخت قلقلان است. در سیم گرم و محلل و جذّاب و یک درهم او با شراب بغایت محرک باه و ضماد مطبوخ او محلل اورام بلغمی و جاذب پیکان و خار از بدن و مخرج جنین و قطور او با عسل جهت قرحۀ چشم نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلغت رومی انار صحرائی را گویند و بعربی رمان البرّی خوانند و بعضی درخت انار صحرائی را گفته اند و بعضی گویند اناردانۀ دشتی است که آنرا حب القلقل خوانند، قاف اول مکسور و ثانی مفتوح. (برهان). انار برّی. (سروری) (جهانگیری). انار دشتی. (رشیدی). قلقل. (اختیارات بدیعی). انار کوهی. (شعوری). قلقلان. قلاقل. حب القلقل. اناردانۀ دشتی. جودان. جودانه. گلنار پارسی
لغت نامه دهخدا
موضعی است در شمال غربی بهران در حوالی عشق آباد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مخفف ((اگر از آن)). (مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
سرمق و ارجمان شهرکی کوچک است و ناحیتی است و همه احوال آن همچنان اقلید است امّا زردالو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد بشیرینی و نیکویی. و زردالوی کشته از آنجا بهمه جایی برند و آبادانست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 124)
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
مرکّب از: در + میان، مابین و وسط. (آنندراج)، میان. (ناظم الاطباء)، خلال. (منتهی الارب)، و رجوع به میان شود:
از مجره و زمی و آسمان
تو بکنار وغم تو در میان.
نظامی.
طره و بادصبا بر سر رویت دارند
در میان حرف نیوشیدن و پوشیدن را.
درویش واله هروی (از آنندراج)،
تبحبح، توسط، در میان نشستن.
- در میان آمدن، بمیان آمدن. در معرض قرار گرفتن. مطرح شدن. اعتراض. (منتهی الارب) :
چو زینگونه آمد سخن در میان
بزرگان ایران و تورانیان.
فردوسی.
- ، میانجی و واسطه شدن: بعد از آن ائمه و مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد. (تاریخ سیستان)،
- در میان آوردن، مطرح کردن. با هم ظاهر و آشکار کردن. (آنندراج)، رجوع به میان شود.
- ، مابین آوردن، به وسط آوردن: تضمن، در میان خویش آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)،
- ، صفا کردن. (آنندراج)،
- ، ضمان آوردن. (آنندراج)،
- ، میانجی آوردن. (آنندراج)،
- در میان افکندن، بمیان آوردن.
- در میان انداختن، با هم ظاهر و آشکاراکردن. (آنندراج)، مطرح کردن.
- در میان چیزی شدن، در وسط آن قرار گرفتن. در خلال چیزی واقع گشتن. اجتیاف. انغلال. تجوف. توسط. سطه. وسوط. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)، تخلل، لهز، در میان گروهی شدن. (از منتهی الارب)،
- در میان کردن، واسطه کردن. میانجی قرار دادن. توسیط. (دهار) :
مردم آن قصبه چون خود را طاقت مقاومت ندیدند کس در میان کردند و سر به اطاعت او آوردند. (تاریخ سیستان)،
، برآوردن. بیرون کردن:
چون زبانم گرفت خونریزی
همچو شمشیر در میان کردم.
مولوی (از آنندراج)،
- در میان کشیدن، در میان قرار دادن: خطر، ندب، آنچه در میان کشند چون بر چیزی گرو بندند. (دهار)،
- در میان گرفتن، احاطه کردن:
احاطه کرد خط آن آفتاب تابان را
گرفت خیل پری در میان سلیمان را.
صائب.
- در میان نهادن، با هم ظاهر و آشکارا کردن. (آنندراج)، مطرح کردن: اسرار، اکتات، اکتتات، در میان نهادن راز خود را با کسی. (از منتهی الارب)،
، در رهن. در گرو. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری) :
گر میان باشدش بزیر قبا
خرقۀ بند، در میان باشد.
کمال خجندی.
، حاجز. حد. مرز. فصل مشترک. مرز مشترک: مشایخ در میان آمدند و قرار دادند که هیرمند در میان باشد از این سو. (تاریخ سیستان) ، در مد نظر، در بین. در اثناء، درون، در پیش، فاصله، پسین. آخرین. (ناظم الاطباء) ، میانه. (ناظم الاطباء) ، واسطه. میانجی.
- در میان شدن، میانجی شدن: و علت مرض عزم مراجعت کرد و سفرا در میان شدند و سخن مصالحت آغاز کردند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
نام جزیره آتشفشانی قطبی در اقیانوس منجمد شمالی، دارای 550 کیلومتر مساحت. آن را هلندیها در اوایل قرن هفدهم کشف کردند
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ زِ)
مورچه. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در میان
تصویر در میان
مابین و وسط، خلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمین
تصویر ارمین
فرانسوی گلبویه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است بیابانی برگهایش شبیه برگ ابهل و بلندیش شبیه غلاف لوبیا جا داردتخمهایش سیاه و در طب بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
که مایه بسیار دارد مقابل کم مایه بی مایه، صاحب علم و خرد بسیار خردمند دانشمند پر خرد پر دانش، که اصل و گوهری گرانمایه دارد بزرگوار بزرگ عزیز شریف عالیقدر، نجیب اصیل، مالدار ثروتمند متمول، عظیم خطیر جلیل، گرانبها پر بها پر ارز پر قیمت ثمین، برومند، قلم مویی که نوک آن پر پشت باشد مقابل کم مایه. یا چای پر مایه. پر رنگ غلیظ. یا ده پر مایه. آباد. یا گنج پر مایه. پر خاسته پر ثروت غنی
فرهنگ لغت هوشیار
درخت یا هر چیزی که گره های بزرگ در تنه اش باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
افسوس، آرزو
فرهنگ گویش مازندرانی